قانون طبیعت
وقتی به سمت در رفتم نمی دانستم که مقصد م کجاست. این چیز عجیبی نبود. اما این که یک ساعت بعد من بیست و هفت کیلومتری دورتر از خانه بودم این عجیب بود. حتی ماشینی نبود که بتوانم با آن جایی بروم و می بایست پیاده می رفتم. و این پیاده روی چیز درد ناکی بود. چون حال م خوب نبود. پیاده روی در جای شلوغ وقتی که حال ت بد ست و باران می بارد چیز دوست داشتنی ی ست. چون وقتی در حال گریه کردنی می توانی به صورت بچه ای که بغل مادرش ست و عقب مادرش را می بیند لبخند بزنی و او تعجب نکند و با تو یک لبخند زیبا بزند و تو برای چند ثانیه هم که شده غصه های ت یادت برود. اما پیاده روی در جایی تاریک و به تنهایی خیلی سخت ست. گاهی آدم دوست دارد اگر گریه کرد دستی رو شانه ش بیاید و یک فشار کوچک به شانه ش بیاورد. یا نه بهتر ش این ست که خیلی ناگهانی دست ت را بکشد و مجبور ت کند بایستی. بعد که برگشتی و با اخم نگاه ش کردی بغل ت کند و همان طور که می گوید " عوضی چته؟ "محکم فشارت دهد به خودش و بعد تو مثل همیشه مثل یک روانی هیستریک بخندی و بگویی : چیزی نیست که. چی شده؟ نگران نباش. فقط دارم خشک میشم میفتم.
بعد او هم زیر باران سرش را عقب ببرد و اشک های ش با باران قاطی شوند. بخندد و بگوید : دیوونه، خوب باش.
بعد دروغ بگویی که : خوبم. بخند!