یک پازل تلخ
مامان آمد داخل اتاق م و پرسید شام چی درست کنم؟ اصلا فکر نکردم و گفتم الویه. مامان بر خلاف همیشه فقط گفت که حال درست کردن ش را ندارد ولی بلند شد و وسایل ش را آماده کرد. بعد با برادرم تماس گرفت که سر راه ش نان بخرد و بیاورد. اما دوستان ش او را به یک مهمانی دعوت کرده بودند. پس او نمی توانست زودتر از ساعت ده به خانه بر گردد. پدر و مادر م برای راحتی معده شان باید شام را ساعت هشت بخورند. مادرم گفت که من نان بگیرم. وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم فهمیدم که گوشی م را جا گذاشته م. برگشتم و گوشی م را برداشتم. از حیاط گذشتم و وارد کوچه شدم. از کوچه فرعی وارد کوچه اصلی شدم. گربه ای که جلوی م نشسته بود از من ترسید. گربه به سمت دیگر کوچه دوید. ماشینی به سرعت از کوچه گذشت.
یک ساعت بعد من از نانوایی ی که پنج دقیقه بیشتر با خانه فاصله نداشت با نان برگشتم و زود خوابیدم. گمان می کنم الویه ی بد مزه ای شده بود که همه ش را بالا آوردم.
- ۹۱/۰۹/۱۳