وقتی روز شروع شد به این فکر کردم که من امروز حال زنده بودن ندارم. این شد که کیف م را از کتاب های م پر کردم و راه افتادم و بعد از نیم ساعت فکر کردن در مترو به این نتیجه رسیدم که بهشت زهرا بهترین جای زمین ست. مترو را بر خلاف همیشه به سمت پایین سوار شدم و تا آخر خط رفتم. مدام مترو خلوت تر می شد و آرام تر. همان چیزی که من می خواستم. اگر می شد ترجیح می دادم حتی ماموران مترو را نبینم. مردم را و حتی راننده ی قطار هم وجود نداشته باشد. صدای آهنگ را بیشتر کردم. آن قدر که حتی صدای ترمز مترو را نمی شنیدم. گوش های م درد گرفتند. اما در عوض اطراف م خلوت تر شد. به اندازه ی خط های مقدار صدای موسیقی.
وقتی از ایستگاه مترو خارج شدم سر م را پایین انداختم و فقط راه رفتم. رفتم تا رسیدم به جایی که اطراف م را گور ها گرفته بودند. گورستان در روز هم ترسناک ست. سکوت ش خیلی سنگین تر از آن چیزی ست که بتوان تحمل کرد. وقتی آن سمت خیابان را از لا به لای کاج ها دیدم که چند نفری آن جا قدم می زنند سریع به سمت شان رفتم. دل م کمی آرام گرفت.
حتی وقتی آن ها رفتند من آرام بر روی نیمکت نشسته بودم و به چهره ی جوان ریشویی خیره شده بودم که از پشت شیشه ی بالای مزارش به من لبخند می زد. کتاب م را در از کیف م در آوردم و شروع کردم به خواندن ش. چشم های م که خسته شدند آفتاب بالاتر آمده بود و هوا گرم تر شده بود. روی نیمکت سنگی دراز کشیدم و همان جا زیر نگاه همه ی جوان هایی که از تابلو های ایستاده بالای مزار شان به من خیره شده بودند خوابم برد. من این جا آرامش داشتم.