کسی او را جایی ندیده؟
یک ماه می گذرد از آخرین باری که با هم صحبت کردیم. آن روز حال من خراب بود و من انتظار داشتم که تو حال مرا درک کنی. شاید انتظار بی جایی بود. بالاخره تو فرق هایی با من داشتی و فرق های ت را من به وضوح می دیدم. و مثل همیشه بایست من می بودم که درک می کردم. از وقتی رفتی حرف زدن های م دیگر از بیست و سه کلمه در روز هم بیشتر نمی شود. یادت می آید آن روز که نشسته بودیم و برای م یک شمارنده کار گذاشتی و وقتی حرف های م تمام شدند گفتی همه ش پونصد تا. فکر کنم از همان وقت ها بود که کمی دل سرد شدی. اما خب پانصد تقسیم بر بیست و پنج هم می شود بیست. یعنی بیشتر از بیست برابر الان که تو نیستی صحبت می کردم. کمی انصاف داشته باش و اگر جایی این ها را می خوانی برگرد. میدانی که من را کجا پیدا کنی؟ همان اتاق همیشه گی مان. جایی که دور تا دور ش شیشه بود و آفتاب یک سره می تابید تا تو باشی. این نوشته ها را هم داده م در هر محله روی دیوار بزنند. البته نمی دانم سواد خواندن داری یا نه. ولی به قول خودت این نوشته ها بوی من را که می دهد. مردم ی که سواد دارید و این را می خوانید کسی از شما یک سایه ی بدون صاحب را ندیده؟
- ۹۱/۰۹/۲۲