قانون طبیعت
وقتی به سمت در رفتم نمی دانستم که مقصد م کجاست. این چیز عجیبی نبود. اما این که یک ساعت بعد من بیست و هفت کیلومتری دورتر از خانه بودم این عجیب بود. حتی ماشینی نبود که بتوانم با آن جایی بروم و می بایست پیاده می رفتم. و این پیاده روی چیز درد ناکی بود. چون حال م خوب نبود. پیاده روی در جای شلوغ وقتی که حال ت بد ست و باران می بارد چیز دوست داشتنی ی ست. چون وقتی در حال گریه کردنی می توانی به صورت بچه ای که بغل مادرش ست و عقب مادرش را می بیند لبخند بزنی و او تعجب نکند و با تو یک لبخند زیبا بزند و تو برای چند ثانیه هم که شده غصه های ت یادت برود. اما پیاده روی در جایی تاریک و به تنهایی خیلی سخت ست. گاهی آدم دوست دارد اگر گریه کرد دستی رو شانه ش بیاید و یک فشار کوچک به شانه ش بیاورد. یا نه بهتر ش این ست که خیلی ناگهانی دست ت را بکشد و مجبور ت کند بایستی. بعد که برگشتی و با اخم نگاه ش کردی بغل ت کند و همان طور که می گوید " عوضی چته؟ "محکم فشارت دهد به خودش و بعد تو مثل همیشه مثل یک روانی هیستریک بخندی و بگویی : چیزی نیست که. چی شده؟ نگران نباش. فقط دارم خشک میشم میفتم.
بعد او هم زیر باران سرش را عقب ببرد و اشک های ش با باران قاطی شوند. بخندد و بگوید : دیوونه، خوب باش.
بعد دروغ بگویی که : خوبم. بخند!
- ۹۱/۰۹/۱۹
هنوز هم گاهی که به تو فکر می کنم
فقط یک آه چاشنی احساسم می شود...
احساسم؟
من که فکر می کردم خالی از احساسم...!!!
چرا گفتم احساس؟!
مرا بگو که چرا از تو میپرسم....
از تو که تنها یک سنگ بودی و بس....