یک جای عادی

نوشته های من یا گاهی نوشته های خوبی که به چشم م میان

یک جای عادی

نوشته های من یا گاهی نوشته های خوبی که به چشم م میان

نوشتن ذهن م رو مرتب می کنه. شاید نوشته هام تاثیر مهم ی در زندگی کسی نداشته باشن اما حال خودم رو خوب میکنه. این نوشته ها شاید واقعیت نباشن و شاید باشن.

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

داشتم به این فکر می کردم که اوضاع ما از کی این گونه شد؟ ما منظورم انسان هاست. این گونه هم یعنی وقتی که ما نیاز به هنر را در خودمان احساس کردیم. با خودم همین طور اراجیف م را مرور می کردم و چیز هایی که در ذهنم می آمدند این ها بودند: اوایل که بابابزرگ مشترک مان با همسر گرامی و بچه ها روی زمین آمده بودند تنها چیزی که به بودن ش نیاز داشتند چند تایی گیاه بود برای خوردن. بعد تر که خدا وسوسه شان کرد چند تایی هم حیوان برای خوراک بهتر. بهتر! همین بهتر و بد تر از کی به جان ما افتاد؟ وقتی که خدا خواست مقایسه کند بین آقای هابیل و برادر ش قابیل. که نمی دانم اصل ماجرا از کجا آب می خورد؟ یعنی خدا به این دو چه گفته بود که مثلا این ها قرار شد بین اموالی که دارند بهترین را انتخاب کنند؟ اصلا چرا مرض رقابت را به جان انسان ها انداخت؟ اگر ما بدون رقابت در کنار هم زنده گی کنیم چیز زیادی از دست ی دهیم؟ یا این که یاد می گیریم اگر خیری را می خواهیم برای همدیگر بخواهیم نه فقط برای خودمان؟ حالا این بماند. قصد م زر زدن در باب دیگری بود.

خب می گوییم که وقت گذشت و گدشت و گذشت تا رسید به شاید قرن پانزده شانزده از نوع میلادی. زمانی که پادشاهان خودشان را پاره می کردند برای فلان نقاشی. که ماکزیمم چیزی که داشت تصویری بود از یک منظره ی طبیعی. آن هم بدون هیچ گونه خلاقیتی جدای از آن. و هر چه شبیه تر به طبیعت با ارزش تر. چیزی که برای من جای سوال دارد این ست که این تصاحب آثار هنری چه چیزی ست که به جان انسان ها می افتاد. مثلا اگر آقای ایکس نقاشی ی می کشد چرا یک انسان بورژوا، خرده بورژوا نه، دقیقا بورژوا، می خواهد آن را تصاحب کند؟ مثلا یک نفر هنرمند بوده و یک نقاشی ی کشیده. از تصاحب یک نقاشی چه چیزی به دارنده ی مال می رسد؟

سوال بعدی این جاست که چرا همواره قشر اشراف پیش قدم بوده اند در این زمینه. یعنی ابتدای کار پدران ما (مادران ما هم احتمالا) این بوده که با همسایه ها وقتی می خواستند راجع به چیزی حرف بزنند این بوده که از وضع سبزی های کاشته شده در باغچه، محصول سال و آب و هوای هفته ی آینده صحبت کنند. حالا اگر در یونان بوده اند احتمالا همان طور که خون را از سبیل (کنار لب) شان پاک می کردند با اشتیاق راجع به این هم صحبت می کردند که کدام گلادیاتور از همه وحشی تر است. اما از چه زمانی دقیقا مد شده که مثلا اگر کسی خواست نشان دهد متفاوت و بالاتر از باقی افراد ست راجع به این صحبت کند که آخرین اثر فلان نقاش یا آخرین شعر فلان شاعر را شنیده و از آن لذت برده. یا حتی تر سوال می تواند تا این جا پیش رود که این لذت بردن حتما باید بعد از به رفاه اقتصادی رسیدن حاصل شود؟ یعنی این نیاز به هنر و لذت بردن از آن بعد از نیاز به غذا حاصل می شود؟

باز هم نمی خواستم راجع به این ها زر بزنم چه می خواستم بگویم؟ آها، به نظرم بازی این گونه به نظر می آید:

زمانی پیش آمده که پول روی دست آدم ها باد کرده. یا پیش تر از آن، همان وقت هایی که مبادله ی کالا به کالا می کردند. مثلا میوه ت را با سبزی یا گوشت کس دیگری عوض می کنی. حال اگر کسی میوه های ش باد می کرده خراب میشده. در بازار می گشت به دنبال کالایی که بماند. مواد غذایی خراب می شوند. احتمالا کالاهای رفاهی آماده شده اند. چیزی که می ماند برای داشتن شان همین چیزهایی مثل شعر و نقاشی و کتاب هستند. این می شود بخشی که نیاز بود کالای شان را معاوضه کنند با چیز دیگری.

پی نوشت: این نوشته ها نیاز به ثبت شدن داشتند بابت وقت هدر رفته معذرت :-)