یک جای عادی

نوشته های من یا گاهی نوشته های خوبی که به چشم م میان

یک جای عادی

نوشته های من یا گاهی نوشته های خوبی که به چشم م میان

نوشتن ذهن م رو مرتب می کنه. شاید نوشته هام تاثیر مهم ی در زندگی کسی نداشته باشن اما حال خودم رو خوب میکنه. این نوشته ها شاید واقعیت نباشن و شاید باشن.

در راستای همین طوری نالیدن

شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

اولا منظور از نالیدن لزوما این نیست که یکی گریه و ناله کنه. دیدی دیگه، وقتی یکی میاد حرف بزنه حوصله ش رو نداری میگی بنال. حالا این که یکی بگه دارم می نالم منظور ش همین ه که دارم به ادامه ی صحبت هام می پردازم.

نوشته های روسی ها رو خوندی؟ منظورم این جا دقیقا اون رمان هاشون ه. همونایی که بچه معروفاشون نوشتن و اینایی که می خوان بگن که خیلی خفن ن اول میرن سراغ خوندن شون. چه میدونم تولستوی و داستایوسکی و اون یکی چخوف. - الان زیر پوستی دارم میگم که منم خفن م، محض روشن شدن اذهان فکر کردی میگم عمومی؟ نه اذهان عقب افتاده، آره حدس ت درست بود من نظرم این ه که بین خواننده ها عقب افتاده هم هست - می گفتم. نوشته ها شون رو خوندی دیگه؟ طرف می خواد تعریف کنه محمد از در اومد تو رفت طبقه بالا دست شویی کرد برات در کمترین وضع ممکن چهل خط و در بیشترین ش هم پنج صفحه تعریف می کنه که چی شدش و همه ش هم تازه توصیف بیرون ه. یه جورایی اصرار داره که اون صحنه ای رو ببینیم که خودش می خواد. دقیقا همون طوری فکر کنیم که دل ش می خواد. چیز جالب این جاس که اینا یه صد سالی هست دارن خونده میشن و ملت روشن دل هم هی میگن به به، خدا شما رو از تخم فیل در آورده که مغز تون انقد گنده بوده که اینا رو زاییدید و این حرفا. - بی خیالی و صراحت کلام از اولین نشانه های روشن دل بودن ه، ایراد وارد نیست - ینی یه امت عظیمی میان میگن که هی مستر، به فتح م، وات د هل یو دید، دیس ایز د ریل شت! از اون طرف همون قشر روشن دل ما وقتی یه فیلمی مثل اینسپشن یا چه می دونم اون ل اونتورا یا درباره ی الی رو می بینه بلند بلند میگه به به عجب فیلمی، این پایان ش رو گذاشت به حساب خود بیننده. بشین ببین حال کن داآش.

این گشادی سلیقه از کجا حاصل شده؟ نکنه اینم شده جزء نشانه های یه شخصیت کول؟ ینی میشه همزمان از باز بودن دست مخاطب لذت برد و همزمان از سفت و سخت بودن نظر مولف؟

داشتم به این فکر می کردم که اوضاع ما از کی این گونه شد؟ ما منظورم انسان هاست. این گونه هم یعنی وقتی که ما نیاز به هنر را در خودمان احساس کردیم. با خودم همین طور اراجیف م را مرور می کردم و چیز هایی که در ذهنم می آمدند این ها بودند: اوایل که بابابزرگ مشترک مان با همسر گرامی و بچه ها روی زمین آمده بودند تنها چیزی که به بودن ش نیاز داشتند چند تایی گیاه بود برای خوردن. بعد تر که خدا وسوسه شان کرد چند تایی هم حیوان برای خوراک بهتر. بهتر! همین بهتر و بد تر از کی به جان ما افتاد؟ وقتی که خدا خواست مقایسه کند بین آقای هابیل و برادر ش قابیل. که نمی دانم اصل ماجرا از کجا آب می خورد؟ یعنی خدا به این دو چه گفته بود که مثلا این ها قرار شد بین اموالی که دارند بهترین را انتخاب کنند؟ اصلا چرا مرض رقابت را به جان انسان ها انداخت؟ اگر ما بدون رقابت در کنار هم زنده گی کنیم چیز زیادی از دست ی دهیم؟ یا این که یاد می گیریم اگر خیری را می خواهیم برای همدیگر بخواهیم نه فقط برای خودمان؟ حالا این بماند. قصد م زر زدن در باب دیگری بود.

خب می گوییم که وقت گذشت و گدشت و گذشت تا رسید به شاید قرن پانزده شانزده از نوع میلادی. زمانی که پادشاهان خودشان را پاره می کردند برای فلان نقاشی. که ماکزیمم چیزی که داشت تصویری بود از یک منظره ی طبیعی. آن هم بدون هیچ گونه خلاقیتی جدای از آن. و هر چه شبیه تر به طبیعت با ارزش تر. چیزی که برای من جای سوال دارد این ست که این تصاحب آثار هنری چه چیزی ست که به جان انسان ها می افتاد. مثلا اگر آقای ایکس نقاشی ی می کشد چرا یک انسان بورژوا، خرده بورژوا نه، دقیقا بورژوا، می خواهد آن را تصاحب کند؟ مثلا یک نفر هنرمند بوده و یک نقاشی ی کشیده. از تصاحب یک نقاشی چه چیزی به دارنده ی مال می رسد؟

سوال بعدی این جاست که چرا همواره قشر اشراف پیش قدم بوده اند در این زمینه. یعنی ابتدای کار پدران ما (مادران ما هم احتمالا) این بوده که با همسایه ها وقتی می خواستند راجع به چیزی حرف بزنند این بوده که از وضع سبزی های کاشته شده در باغچه، محصول سال و آب و هوای هفته ی آینده صحبت کنند. حالا اگر در یونان بوده اند احتمالا همان طور که خون را از سبیل (کنار لب) شان پاک می کردند با اشتیاق راجع به این هم صحبت می کردند که کدام گلادیاتور از همه وحشی تر است. اما از چه زمانی دقیقا مد شده که مثلا اگر کسی خواست نشان دهد متفاوت و بالاتر از باقی افراد ست راجع به این صحبت کند که آخرین اثر فلان نقاش یا آخرین شعر فلان شاعر را شنیده و از آن لذت برده. یا حتی تر سوال می تواند تا این جا پیش رود که این لذت بردن حتما باید بعد از به رفاه اقتصادی رسیدن حاصل شود؟ یعنی این نیاز به هنر و لذت بردن از آن بعد از نیاز به غذا حاصل می شود؟

باز هم نمی خواستم راجع به این ها زر بزنم چه می خواستم بگویم؟ آها، به نظرم بازی این گونه به نظر می آید:

زمانی پیش آمده که پول روی دست آدم ها باد کرده. یا پیش تر از آن، همان وقت هایی که مبادله ی کالا به کالا می کردند. مثلا میوه ت را با سبزی یا گوشت کس دیگری عوض می کنی. حال اگر کسی میوه های ش باد می کرده خراب میشده. در بازار می گشت به دنبال کالایی که بماند. مواد غذایی خراب می شوند. احتمالا کالاهای رفاهی آماده شده اند. چیزی که می ماند برای داشتن شان همین چیزهایی مثل شعر و نقاشی و کتاب هستند. این می شود بخشی که نیاز بود کالای شان را معاوضه کنند با چیز دیگری.

پی نوشت: این نوشته ها نیاز به ثبت شدن داشتند بابت وقت هدر رفته معذرت :-)

آدم ست دیگر

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۵۸ ب.ظ

یک آهنگی دارند david guetta  و will.i.am با اسم پایین. آدم گاهی که خیلی خسته ست باید پخش ش کند و تکرار کند nothing really matters. بعد چشم های ش را ببندد و راحت و بی خیال بخوابد.

شانه های خمیده نشان از سنگینی بار دارد!

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۴۲ ب.ظ

یه وقت هایی هست که آسمان پر می شود از ابر های خاکستری. این روز ها معمولا کسی حال و حوصله ی بیرون رفتن را ندارد. آدم دوست دارد بنشیند در خانه اش و پرده ها را هم بکشد. تلویزیون ببیند یا کتاب بخواند. هر طوری شده می خواهد فقط اوضاع بیرون را فراموش کند. آدم ها هم گاهی این طوری ند. مثل مادری که در فیلم «یه حبه قند» بود. وقتی برادرش میمرد تنها کسی بود که چیزی بروز نمی داد. یعنی همه می دانستند که این زن غم بزرگی دارد. اما با آن قیافه ی سنگی ش همیشه سکوت می کرد و چیزی را بیرون نمی ریخت. تا آن لحظه که گریه ش شروع شد و همه ی اهالی خانه و مخاطبان خیال شان از بابت او راحت شد.

آسمان هم قضیه ش این گونه ست. زمانی که خاکستری می شود تا وقتی بغض ش خالی نشود همه یا نگران به آن چشم می دوزند یا نگاه شان را از آن می گیرند و وانمود می کنند که این یک روز، آسمانی وجود ندارد. تا وقتی که شروع به باریدن می کند. گل از گل کسی که حس می کند زودتر از همه اولین قطره روی او افتاده می شکفد. لبخند ها شروع و چتر ها باز می شوند. با رعد و برق ها مردم گاهی از او می ترسند. در کل می توان گفت تازه جدی گرفته می شود. خوبی این بارش ها این ست که بارانی کامل می شود. یک دست . با قطرات بی شمار که حال خاکستری قبل را می شوید.

خواستم بگم این روز ها را بارانی باید!

طراح باهوش

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

بعد = fun!

حتی طراح کی‌برد می دانسته که آینده شوخی ی بیش نیست!

سفر؟

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

دیروز وقتی گفتی می خواهی که سفر کنی با خودم فکر کردم که سفر؟ اما سر تکان دادم و گفتم خوش بگذره. فقط پرسیدم کی میری و از کجا. تو هم با  حرکت سر و بالا بردن ابرو ها آسمان را نشان دادی که با هواپیما. چرا نپرسیدی کجا میرم؟ با خودم گفتم چون قرار نبود زیاد دور بشیم از هم. بعد گفتم که خب از کجا؟ گفتی مهر آباد دیگه. بعد کمی صبر کردی و خداحافظی کردی. وقتی دور می شدی و من مثل همیشه ایستاده بودم به تماشای رفتن ت داد زدی که پرواز های خارجی ساعت شش صبح.

می دانستم آمدن م حماقت ست اما آمدم. اما آن قدر احمق نبودم که وقتی ایستاده بودی و به در های ورودی ترمینال خیره شده بودی از پشت ستون بیرون بیایم. از همان دور برای آخرین بار دیدم ت. نمی خواستم اشک های م را برای آخرین دیدار مان در ذهن ت ثبت کنی.

تلخ ه؟

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

با یکی از من های درون م نشسته بودم و بحث می کردم. که من سومی وارد بحث شد و می خواست اوضاع را به هم بریزد. دلیل این یکی ش را نمی دانم. بعدا از من بپرسید. شاید چیزی شبیه حسادت. بحث ما راجع به این بود که اگر یکی از من ها بخواهد پس فردا من را ترک کند من چه کاری می توانم بکنم؟ یعنی در اصل آن من دوم می گفت که می خواهد برود. چون من ایدز گرفته بود. و او نمی خواست به رابطه ش با من ادامه دهد. من خیلی سعی کردم که با حرف زدن راضی ش کنم که بماند اما درست جای حساس بحث بود که من سوم آمد و شروع کرد مسخره بازی در آوردن. من هم که فرصت را مناسب دید بلند شد و رفت. هر چه پشت سر ش داد زدم که: من! برگرد. برنگشت. گمانم دیگر تو شده بود.

خیلی وقت ست ...

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

داشتم برای ت نامه می نوشتم یادم آمد که خیلی وقت ست آدرس ت را عوض کرده ای و چیزی برای م ننوشته ای. می خواستم از احوالات این روز ها بگویم که چندان سخت هم نمی گذرد و بعد هم برای ت دو نقطه دی بکشم که نیش بازم را ببینی. ضمیمه ی نامه هم یک عکس قدیمی بگذارم از وقتی که موهای م کمتر سفید بودند و چال لپ های م وقت خندیدن بین چین های صورت گم نمی شد. که تو هم در جواب برای م بنویسی هنوز مثل گذشته خوشگل می خندی.

داشتم برای ت می نوشتم که دیشب وقتی آن گربه ی لاغر را جلوی در دیدم به یاد تو چند سوسیس کیلویی پنج و چهارصد برای ش بردم و بعد هم آمدم داخل خانه و بلند به تویی که در خانه نبودی گفتم که حاصل عشق بازی های بهاری ی که اوایل پاییز تمام می شوند گربه هایی ند که تلف می شوند. بعد تو از آشپزخانه صدای ت بلند می شد که چه اقای خوش ذوق ی و من به الکی تعریف کردن ت دلم خوش شود.

بعد تر برای ت تعریف می کردم که دیروز که باران آمده بود یاد بار اول دیدارمان افتادم. یادت هست؟ باران نم نم می زد و وقتی خداحافظی کردیم به هم پیام دادیم که چه باران قشنگی و یک دقیقه بعد سیل بود که از آسمان می بارید و چند دقیقه بعد تر ش تگرگ. چه کسی باورش می شد وسط بهار تگرگ بیاید؟ بعد تو در جواب م می نوشتی که  معجزه بود!

بعد در پایان نامه برای م پی نوشت بگذاری که نامه را مثل باقی نامه های ت در گلدان گذاشتم. آخر بوی دست ت به نامه مانده بود.

داشتم برای ت نامه می نوشتم اما یادم آمد خیلی وقت ست آدرست را عوض کرده ای.

تنها اشتراک ما

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

داشتم بحث را تمام می کردم با گفتن این که : ببین به نظر من تموم شده. بیا یه کم بی خیال باشیم. با این موضوع میشه خیلی راحت برخورد کرد.

گفت : هنوز هم حماقت بد جوری توی خون ت جریان داره.

بینی م رو با پشت دست م پاک کردم و مواظب بودم که به آستین سوییشرت م نگیرد. گفتم : این سیگار لعنتی هنوز هم آب بینی م رو راه میندازه .

با آرنج ش زد به بازو م که : خودت خوب می دونی داری بحث رو عوض میکنی.

جواب دادم که : خب من که گفتم. به نظر من بحثی نداره. ببین آدما برای موندن نیاز به این دارن که یه چیزی نگه شون داره. یه چیزی بیشتر از این چیزای عادی.

سر ش را کاملا برگرداند سمت م و احتمالا مثل همیشه ابرو بالا انداخت و پرسید : مثلا؟

یک پک دیگر زدم و دود ش را سمت دیگر بیرون دادم : مثلا؟ مثلا عشق. تا حالا عاشق شدی؟ جدی دارم حرف میزنم، نخند!

هل ش دادم با شانه م. برای اینکه نیفتد مجبور شد دست ش را به میله ای که روی ش نشسته بودیم بگیرد. سیگار از دست ش افتاد : باید برام بخری بازم. نصفه هم نبودش. خب . . . فکر کنم که شدم.

ولی چه ربطی داره؟

نگاه ش کردم، به من نگفته بود. باز هم نگاه ش کردم. سکوت طولانی شد. پرسیدم : کی و کجا؟! هنوز هم می بینی ش؟ هنوز هم می خوای ش؟ یا نه اصلا اون هم می خواد ت؟

شانه بالا انداخت و روی ش را کرد طرف دیگر که یعنی نمی دانم.

خیلی دوست داشتم که بحث را ادامه دهم تا دقیقا به ش ثابت کنم که حرف م درست بوده. اما گمانم فهمیده بود که چه می گویم. سیگار م را دادم دست ش و از روی میله پایین پریدم. ماشین های بزرگراه از روی م رد شدند. فکر کنم درد پریدن از ارتفاع بیشتر بود. مهم این بود که درد ها تمام شدند و من هم مثل او رسیدم به نبودن. 

کسی او را جایی ندیده؟

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

یک ماه می گذرد از آخرین باری که با هم صحبت کردیم. آن روز حال من خراب بود و من انتظار داشتم که تو حال مرا درک کنی. شاید انتظار بی جایی بود. بالاخره تو فرق هایی با من داشتی و فرق های ت را من به وضوح می دیدم. و مثل همیشه بایست من می بودم که درک می کردم. از وقتی رفتی حرف زدن های م دیگر از بیست و سه کلمه در روز هم بیشتر نمی شود. یادت می آید آن روز که نشسته بودیم و برای م یک شمارنده کار گذاشتی و وقتی حرف های م تمام شدند گفتی همه ش پونصد تا. فکر کنم از همان وقت ها بود که کمی دل سرد شدی. اما خب پانصد تقسیم بر بیست و پنج هم می شود بیست. یعنی بیشتر از بیست برابر الان که تو نیستی صحبت می کردم. کمی انصاف داشته باش و اگر جایی این ها را می خوانی برگرد. میدانی که من را کجا پیدا کنی؟ همان اتاق همیشه گی مان. جایی که دور تا دور ش شیشه بود و آفتاب یک سره می تابید تا تو باشی. این نوشته ها را هم داده م در هر محله روی دیوار بزنند. البته نمی دانم سواد خواندن داری یا نه. ولی به قول خودت این نوشته ها بوی من را که می دهد. مردم ی که سواد دارید و این را می خوانید کسی از شما یک سایه ی بدون صاحب را ندیده؟