یک جای عادی

نوشته های من یا گاهی نوشته های خوبی که به چشم م میان

یک جای عادی

نوشته های من یا گاهی نوشته های خوبی که به چشم م میان

نوشتن ذهن م رو مرتب می کنه. شاید نوشته هام تاثیر مهم ی در زندگی کسی نداشته باشن اما حال خودم رو خوب میکنه. این نوشته ها شاید واقعیت نباشن و شاید باشن.

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

خیلی وقت ست ...

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

داشتم برای ت نامه می نوشتم یادم آمد که خیلی وقت ست آدرس ت را عوض کرده ای و چیزی برای م ننوشته ای. می خواستم از احوالات این روز ها بگویم که چندان سخت هم نمی گذرد و بعد هم برای ت دو نقطه دی بکشم که نیش بازم را ببینی. ضمیمه ی نامه هم یک عکس قدیمی بگذارم از وقتی که موهای م کمتر سفید بودند و چال لپ های م وقت خندیدن بین چین های صورت گم نمی شد. که تو هم در جواب برای م بنویسی هنوز مثل گذشته خوشگل می خندی.

داشتم برای ت می نوشتم که دیشب وقتی آن گربه ی لاغر را جلوی در دیدم به یاد تو چند سوسیس کیلویی پنج و چهارصد برای ش بردم و بعد هم آمدم داخل خانه و بلند به تویی که در خانه نبودی گفتم که حاصل عشق بازی های بهاری ی که اوایل پاییز تمام می شوند گربه هایی ند که تلف می شوند. بعد تو از آشپزخانه صدای ت بلند می شد که چه اقای خوش ذوق ی و من به الکی تعریف کردن ت دلم خوش شود.

بعد تر برای ت تعریف می کردم که دیروز که باران آمده بود یاد بار اول دیدارمان افتادم. یادت هست؟ باران نم نم می زد و وقتی خداحافظی کردیم به هم پیام دادیم که چه باران قشنگی و یک دقیقه بعد سیل بود که از آسمان می بارید و چند دقیقه بعد تر ش تگرگ. چه کسی باورش می شد وسط بهار تگرگ بیاید؟ بعد تو در جواب م می نوشتی که  معجزه بود!

بعد در پایان نامه برای م پی نوشت بگذاری که نامه را مثل باقی نامه های ت در گلدان گذاشتم. آخر بوی دست ت به نامه مانده بود.

داشتم برای ت نامه می نوشتم اما یادم آمد خیلی وقت ست آدرست را عوض کرده ای.

تنها اشتراک ما

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

داشتم بحث را تمام می کردم با گفتن این که : ببین به نظر من تموم شده. بیا یه کم بی خیال باشیم. با این موضوع میشه خیلی راحت برخورد کرد.

گفت : هنوز هم حماقت بد جوری توی خون ت جریان داره.

بینی م رو با پشت دست م پاک کردم و مواظب بودم که به آستین سوییشرت م نگیرد. گفتم : این سیگار لعنتی هنوز هم آب بینی م رو راه میندازه .

با آرنج ش زد به بازو م که : خودت خوب می دونی داری بحث رو عوض میکنی.

جواب دادم که : خب من که گفتم. به نظر من بحثی نداره. ببین آدما برای موندن نیاز به این دارن که یه چیزی نگه شون داره. یه چیزی بیشتر از این چیزای عادی.

سر ش را کاملا برگرداند سمت م و احتمالا مثل همیشه ابرو بالا انداخت و پرسید : مثلا؟

یک پک دیگر زدم و دود ش را سمت دیگر بیرون دادم : مثلا؟ مثلا عشق. تا حالا عاشق شدی؟ جدی دارم حرف میزنم، نخند!

هل ش دادم با شانه م. برای اینکه نیفتد مجبور شد دست ش را به میله ای که روی ش نشسته بودیم بگیرد. سیگار از دست ش افتاد : باید برام بخری بازم. نصفه هم نبودش. خب . . . فکر کنم که شدم.

ولی چه ربطی داره؟

نگاه ش کردم، به من نگفته بود. باز هم نگاه ش کردم. سکوت طولانی شد. پرسیدم : کی و کجا؟! هنوز هم می بینی ش؟ هنوز هم می خوای ش؟ یا نه اصلا اون هم می خواد ت؟

شانه بالا انداخت و روی ش را کرد طرف دیگر که یعنی نمی دانم.

خیلی دوست داشتم که بحث را ادامه دهم تا دقیقا به ش ثابت کنم که حرف م درست بوده. اما گمانم فهمیده بود که چه می گویم. سیگار م را دادم دست ش و از روی میله پایین پریدم. ماشین های بزرگراه از روی م رد شدند. فکر کنم درد پریدن از ارتفاع بیشتر بود. مهم این بود که درد ها تمام شدند و من هم مثل او رسیدم به نبودن. 

کسی او را جایی ندیده؟

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

یک ماه می گذرد از آخرین باری که با هم صحبت کردیم. آن روز حال من خراب بود و من انتظار داشتم که تو حال مرا درک کنی. شاید انتظار بی جایی بود. بالاخره تو فرق هایی با من داشتی و فرق های ت را من به وضوح می دیدم. و مثل همیشه بایست من می بودم که درک می کردم. از وقتی رفتی حرف زدن های م دیگر از بیست و سه کلمه در روز هم بیشتر نمی شود. یادت می آید آن روز که نشسته بودیم و برای م یک شمارنده کار گذاشتی و وقتی حرف های م تمام شدند گفتی همه ش پونصد تا. فکر کنم از همان وقت ها بود که کمی دل سرد شدی. اما خب پانصد تقسیم بر بیست و پنج هم می شود بیست. یعنی بیشتر از بیست برابر الان که تو نیستی صحبت می کردم. کمی انصاف داشته باش و اگر جایی این ها را می خوانی برگرد. میدانی که من را کجا پیدا کنی؟ همان اتاق همیشه گی مان. جایی که دور تا دور ش شیشه بود و آفتاب یک سره می تابید تا تو باشی. این نوشته ها را هم داده م در هر محله روی دیوار بزنند. البته نمی دانم سواد خواندن داری یا نه. ولی به قول خودت این نوشته ها بوی من را که می دهد. مردم ی که سواد دارید و این را می خوانید کسی از شما یک سایه ی بدون صاحب را ندیده؟

قانون طبیعت

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

وقتی به سمت در رفتم نمی دانستم که مقصد م کجاست. این چیز عجیبی نبود. اما این که یک ساعت بعد من بیست و هفت کیلومتری دورتر از خانه بودم این عجیب بود. حتی ماشینی نبود که بتوانم با آن جایی بروم و می بایست پیاده می رفتم. و این پیاده روی چیز درد ناکی بود. چون حال م خوب نبود. پیاده روی در جای شلوغ وقتی که حال ت بد ست و باران می بارد چیز دوست داشتنی ی ست. چون وقتی در حال گریه کردنی می توانی به صورت بچه ای که بغل مادرش ست و عقب مادرش را می بیند لبخند بزنی و او تعجب نکند و با تو یک لبخند زیبا بزند و تو برای چند ثانیه هم که شده غصه های ت یادت برود. اما پیاده روی در جایی تاریک و به تنهایی خیلی سخت ست. گاهی آدم دوست دارد اگر گریه کرد دستی رو شانه ش بیاید و یک فشار کوچک به شانه ش بیاورد. یا نه بهتر ش این ست که خیلی ناگهانی دست ت را بکشد و مجبور ت کند بایستی. بعد که برگشتی و با اخم نگاه ش کردی بغل ت کند و همان طور که می گوید " عوضی چته؟ "محکم فشارت دهد به خودش و بعد تو مثل همیشه مثل یک روانی هیستریک بخندی و بگویی : چیزی نیست که. چی شده؟ نگران نباش. فقط دارم خشک میشم میفتم.

بعد او هم زیر باران سرش را عقب ببرد و اشک های ش با باران قاطی شوند.  بخندد و بگوید : دیوونه، خوب باش.

بعد دروغ بگویی که : خوبم. بخند!

این جا دیگه ته ش بود

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

تا حالا شده برسی به آخر ش؟ یعنی برسی به جایی که با خودت بگی : خب دیگه تموم شد. این هم جایی که فکر ش رو می کردی.

بعد بنشینی و با خودت فکر کنی که : حالا که دیگه نمی خوام به چیزی برسم باید چه کنم؟

اولین جوابی که به ذهن من رسید این بود که : گور بابای بچه ی خودم اند اوری ثینگ الز!

بلند شدم و یه مشت قرص بالا رفتم و مثل احمق ها نیم ساعت بعدی که سر گیجه و حالت تهوع به حس هایم اضافه شد دست م را گذاشتم زیر چانه م و فقط به تلویزیون خاموش خیره شدم و به تنها کسی که میخواستم حقیقت را بداند اس ام اس زدم که : هی بوی! گود بای اند هو ا نایس لایف! آیم لیوینگ!

اون هم گفت که : هو ا نایس تریپ!

و من گفتم : این تریپ نیست اسکل! گمونم تموم میشه. یا حداقل به آدمی که قراره بره این جا میگن رفته تبعید نه تریپ. چی میشد خارجی ش؟ به قول تو بانیشمنت گمونم.

باز هم شوخی ش گرفت که : چقد بهت گفتم سمت این سیاست کوفتی نرو.

جواب دادم : آشغال من الان سی و پنج دقیقه از خوردن حدود هفده تا قرص خوردنم گذشته و گمون کنم تموم میشه الانا.

تازه در همان حدود بود که جدی گرفته شدم. چون جواب بعدی این بود که : دبلیو تی اف! تو ... خوردی که خوردی؟ چه ... ی خوردی؟

گفتم : قرار نشد دم آخری اینطوری با من زر بزنی. من خودم استاد زر زدنم. خواستم پس فردا که فهمیدی تو کم کم به بقیه بگی که بعدش داستان هام معروف شه حداقل.

گفت : شات د ... آپ و گو تو هل! - نه هل نه - هاسپیتال!

گفتم : برو عامو من دیگه نمی تونم حرف بزنم. لذت خاصی داره که خودت تموم ش میکنی. تا قبل از بیست و هشت تو هم انجام بده.

فکر کنم زنگ خانه را زدند و من بلند شدم که در را باز کنم که همان جا افتادم غش کردم و بعد آن قدر بالا آوردم که اگر " د بوی " نرسیده بود و از حلق م خارج نمی کرد آن آشغال ها را خیلی زودتر از اثر قرص ها از خفه گی می مردم.

چند روز ست که در مراقبت کامل م؟ یادم نمی آید.

یک پازل تلخ

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۰۳ ب.ظ

مامان آمد داخل اتاق م و پرسید شام چی درست کنم؟ اصلا فکر نکردم و گفتم الویه. مامان بر خلاف همیشه فقط گفت که حال درست کردن ش را ندارد ولی بلند شد و وسایل ش را آماده کرد. بعد با برادرم تماس گرفت که سر راه ش نان بخرد و بیاورد. اما دوستان ش او را به یک مهمانی دعوت کرده بودند. پس او نمی توانست زودتر از ساعت ده به خانه بر گردد. پدر و مادر م برای راحتی معده شان باید شام را ساعت هشت بخورند. مادرم گفت که من نان بگیرم. وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم فهمیدم که گوشی م را جا گذاشته م. برگشتم و گوشی م را برداشتم. از حیاط گذشتم و وارد کوچه شدم. از کوچه فرعی وارد کوچه اصلی شدم. گربه ای که جلوی م نشسته بود از من ترسید. گربه به سمت دیگر کوچه دوید. ماشینی به سرعت از کوچه گذشت.

یک ساعت بعد من از نانوایی ی که پنج دقیقه بیشتر با خانه فاصله نداشت با نان برگشتم و زود خوابیدم. گمان می کنم الویه ی بد مزه ای شده بود که همه ش را بالا آوردم.

آینده

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

گمان م وقت ش که برسد llorando را از توی گوشی play می کنم و روی ریل قطار می خوابم. با چشم های بسته انتظار قطار  را می کشم.

اگر پوسیدید بروز ش ندهید

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

سعی کنید که اگر خون بالا می آورید در سطل کنار دوستان تان نباشد. این اولین جمله ای ست که بعد از سه ساعت در دانشگاه مورد توجه قرار گرفتن به نظرم می رسد. االبته مورد توجه قرار گرفتن در اصل چیز بدی نیست. اما چاشنی دل سوزی همیشه این لذت مورد توجه بودن را خراب می کند. مثلا آن بار که من خیلی ناگهانی وسط کلاس گریه م گرفت و استاد کلاس را تعطیل کرد خیلی وضع بدی بود. در این سن اگر آدم دوست نزدیکی نداشته باشد و در دانشگاه با همه به گونه ای تعارف داشته باشد و کسی پیدا نشود که بغل ش کند. در این جور مواقع ماکزیمم یک دست روی شانه ت می آید و چند جمله ی شسته رفته که آن قدر آن ها را در فیس بوک خوانده ای از شنیدن شان کهیر می زنی. و بعد بقیه می گویند این کهیر هایی که زده ای برای این ست که از پوست ت خوب مراقبت نکرده ای. و دختر ها شروع می کنند از کرم هایی که تا حالا پوست احتمالا خود شان و در داستان شان پوست همسایه شان را درست کرده  حرف زدن. همه ی این ها با هم جمع شدن ش خیلی اوضاع را به هم می ریزد. پس اگر دفعه ی بعدی خواستید خون بالا بیاورید جلوی دوستان تان این کار را نکنید.

هوای خوب

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

هوای خوب یعنی وقتی که تو حال ت خوب باشد. اصلا هم ربطی به آفتابی یا ابری بودن ندارد. مثلا پیش می آید که تو بیرون باشی و آفتاب تابستان در حال سوزاندن پوست ت باشد و تو با این وجود از دیدن اس ام اس های قدیمی گوشی ت که روزی کسی نگران ت شده خوشحال شوی. یا برف تا مچ پای ت را گرفته باشد و چون تو پوتین نداری جوراب های ت خیس ند و از سرما می لرزی ولی کسی که کنارت راه می رود آن قدر بودن ش خوب ست که همه جز او نا دیدنی باشند. برای همین پیش می آید که وقتی رسیدی خانه و مادرت پرسید امروز هوا چطور بود در مقابل چشمان گرد شده ش بگویی خیلی خوب بود.

خروج بی اجازه ممنوع!

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

زنده گی دیگران به گمان م شبیه اتاق ی که دو در دارد نباشد. ماکزیمم یک در دارد و وقتی صاحب ش تو را راه داد دوباره در را روی ت قفل می کند. اگر اصرار کنی که از این اتاق، می خواهد به خاطر ساده گی اتاق باشد یا به خاطر هر چیز دیگری، خارج شوی احتمالا باید لگدی به در بزنی و با زور خودت را بیرون بیندازی. و این اعمال زور خراشی به در میندازد که شاید از بیرون قابل رویت نباشد اما صاحب اتاق می بیند که چه به روز این در آمده. فقط کافی ست چهار پنج نفر وارد شوند و بخواهند این گونه از اتاق بیرون بروند. یا در خراب می شود و بعد از آن هر کسی هر موقعی که خواست برای بازدید این موزه وارد می شود و به دل خواه ش خارج می شود. یا این که صاحب اتاق کلید را دور می اندازد و دیگر کسی را به اتاق ش راه نمی دهد.

دیروز یا پریروز بود که روی در تابلویی گذاشتم : لطفا مدت حضور تان را مشخص کنید تا وضع من مشخص شود.