هوا
باران می آید. " بوی باران " می آید. بارانی دیگر آغاز می شود.
باران می آید. " بوی باران " می آید. بارانی دیگر آغاز می شود.
من کنار صفحه وبلاگ هم نوشتم که نوشته های این جا گاهی واقعی نیستن. مثلا این دیالوگ کاملا غیر واقعی بوده. دکترم بهم گفته که حالم خوبه. یعنی در راستای این که قبول کنید این رو من اصلا وقت دکترم حدود ساعت شش و بیست دقیقه بود و این مطلب هفته پیش نوشته شده بود و ساعت پنج به روز شد وبلاگ م. مثل باقی پست ها که همه شون ساعت پنج روی وبلاگ گذاشته شدن. و باز هم در راستای صداقت بیشتر دکتر م فقط گفت ش که به قول رضا یزدانی که : باید با قرص ا مهربون تر شم - بعد از تو روزی دو تا کافی نیست :-)
همین!
آدم باید خیلی مغرور باشد که کسی را به حریم ش راه ندهد یا... . یا چی؟ من می گویم یا این که در حریم ش کسی هست که نمی خواهد کسی دیگر را به آن راه دهد. این دو حالت برقرار هستند و کسی که بیهوده انتظار دارد وارد حریم کسی دیگر شود و بعد به بن بست می خورد با خودش جمله ی اول را می گوید و حتی "یا ..." را فراموش می کند. اکثر ما علاقه داریم که وارد دنیا های دیگران شویم و در آن شریک شویم. چون هرگز دنیایی که در آن زندگی می کنیم ما را ارضا نمی کند. حتی شاید این بحث ها راجع به دنیای بعدی هم از همین نشئت بگیرد. این که این دنیا در هر صورت برای ما کافی نیست. حتی خواب هم به نظرم یا خدا برای دامن زدن به این موضوع قرار داده یا برای ارضای تقریبی این خواست. مشکل اصلی این بحث آن جاست که کسی وارد دنیای کسی دیگر می شود و بعد به نظر ش می رسد که نه، این دنیا آن قدر ها هم که فکر می کردم جذابیت ندارد. آن وقت ست که بهانه جویی ها شروع می شوند و در آخر هم با این جمله به پایان می رسد که: من فکر نمی کردم تو این جوری باشی!
اگر پاییز باشد و هوا ابری و گرفته و تو تنها در مترو نشسته باشی و کاری جز فکر کردن به او نداشته باشی موسیقی بهترین چیز ست که می تواند حواس ت را پرت کند. فکر کردن به فاصله ها از عذاب آور ترین چیز های دنیا ست و اگر موسیقی را مثل یک مخدر به خون تزریق کنی خیلی بهتر ست تا فکر ت را با فاصله های زیاد پر کنی. فاصله که می گویم تو در ذهن ت نیاور که از این جا تا خود کانادا. گاهی می شود در پنج سانتیمتری طرف مقابل نشسته باشی، حتی تر این که وقتی خم می شوی چیزی را برداری تن ت به تن ش بخورد اما فاصله باشد بین تان. یا این که این ارتباط ی که در ش فاصله نیست به مدت محدود قرار باشد. آن وقت ست که فاصله به نظر ت می آید. و تا چه حد هم اذیت کننده در نظرت می آید. مثل خار.
حالا اگر قرار باشد که ببینی ش و باتری گوشی ت خراب باشد و تا چند وقت بعد که مثل سال کش می آید او را نبینی مجبوری گوشی ت را به امید گرفتن عکسی از چهره ش خاموش کنی. آن وقت تمام مدت کار ت می شود فکر کردن به فاصله. البته شیرینی آن لحظه که دوربین را می گیری جلوی صورت خودت و خودش و به بهانه ی این که می خواهی در عکس صورت هر دو کامل بیفتد سر ت را به سر ش نزدیک می کنی لذت بزرگی دارد.
وقتی روز شروع شد به این فکر کردم که من امروز حال زنده بودن ندارم. این شد که کیف م را از کتاب های م پر کردم و راه افتادم و بعد از نیم ساعت فکر کردن در مترو به این نتیجه رسیدم که بهشت زهرا بهترین جای زمین ست. مترو را بر خلاف همیشه به سمت پایین سوار شدم و تا آخر خط رفتم. مدام مترو خلوت تر می شد و آرام تر. همان چیزی که من می خواستم. اگر می شد ترجیح می دادم حتی ماموران مترو را نبینم. مردم را و حتی راننده ی قطار هم وجود نداشته باشد. صدای آهنگ را بیشتر کردم. آن قدر که حتی صدای ترمز مترو را نمی شنیدم. گوش های م درد گرفتند. اما در عوض اطراف م خلوت تر شد. به اندازه ی خط های مقدار صدای موسیقی.
وقتی از ایستگاه مترو خارج شدم سر م را پایین انداختم و فقط راه رفتم. رفتم تا رسیدم به جایی که اطراف م را گور ها گرفته بودند. گورستان در روز هم ترسناک ست. سکوت ش خیلی سنگین تر از آن چیزی ست که بتوان تحمل کرد. وقتی آن سمت خیابان را از لا به لای کاج ها دیدم که چند نفری آن جا قدم می زنند سریع به سمت شان رفتم. دل م کمی آرام گرفت.
حتی وقتی آن ها رفتند من آرام بر روی نیمکت نشسته بودم و به چهره ی جوان ریشویی خیره شده بودم که از پشت شیشه ی بالای مزارش به من لبخند می زد. کتاب م را در از کیف م در آوردم و شروع کردم به خواندن ش. چشم های م که خسته شدند آفتاب بالاتر آمده بود و هوا گرم تر شده بود. روی نیمکت سنگی دراز کشیدم و همان جا زیر نگاه همه ی جوان هایی که از تابلو های ایستاده بالای مزار شان به من خیره شده بودند خوابم برد. من این جا آرامش داشتم.
امروز باران گرفت و باران گرفتن یعنی حال بد. قبول دارم که باران چیزهای خوب هم همراه ش دارد اما وقتی در حالت من به سر ببری کمی دل تنگی هم همراه ش می شود که می تواند همه ی حس خوب را تحت تاثیر قرار دهد. خوبی ماجرا این جا بود که وقتی به خانه رسیدم کسی خانه نبود. حفاظ در بسته بود. وقتی وارد شدم وسیله های م را خیلی آرام و با حوصله روی مبل گذاشتم و برگشتم دوباره حفاظ را از داخل قفل کردم. حوصله ی هیچ همسایه ی مزاحمی را نداشتم. بعد خیلی ناگهانی وقتی در را بستم اولین قطره ی اشک که سی دقیقه ای بالای پلک م مانده بود از روی گونه م پایین ریخت. کوله م را برداشتم و از زیپ داخلی کوچک ش پاکت سیگار را بیرون آوردم. پنجره اتاق را باز کردم و صندلی بلند آشپزخانه را گذاشتم جلوی آن. بعد نشستم و همان طور که به آدم های بیرون نگاه می کردم سیگارم را کشیدم. سیگار سوم بود که اشک های م دیگر بند آمده بود. گمانم نیکوتین در بدن من تبدیل به الکل می شود. شروع کردم الکی خندیدن. مثل دیوانه ها. حتی وقتی گدایی را دیدم که مشما به سر خمیده خمیده راه می رفت باز هم خندیدم. کمی که حال م عادی شد دستم را گرفتم زیر باران و با آب کمی که در دستم جمع شد صورتم را شستم. الان هم نشسته ام و لیوان شیر داغ جلوی م بخار می کند و گرمای ش را به دست م می دهد. منتظرم که مامان در را باز کند و با آبجی نرگس داخل بیاید و بعد به روی جفت شان بخندم و بگویم شیر داغ تو این هوا می چسبه، نه؟